۲۵ دی ۱۳۸۹

کتاب سوزان – دانشمند كُشان, بخوانيم و بدانيم

« در نامه تنسر چنين آمده است :

... اسكندر گجستک از كتب دين ما دو هزار پوست گاو بسوخت باصطخر ...

مسعودي ... نيز گفته است كه كتاب اوستا بر دوازده هزار پوست گاو نوشته بوده است . »
در ارداويراف نامه آمده است كه

« گجسته اهريمن ، آن گجسته اسكندر رومي ِ مصري مسكن را گمراه كرد ، كه با ستم و نبرد و زيانِ گران به ايرانشهر آمد ، آن شاهِ ايران را بكشت و دربار و شاهي را بياشفت و ويران كرد و اين دين ، از جمله همه ي اوستا و زند را (كه ) بر پوستهاي پيراسته ي گاو ، به آب زر نبشته ، اندر استخرِ پاپكان به دژِ نِبشت نهاده بود ، آن پتياره اَهلَموغِ دروندِ بدكردار ، اسكندر رومي مصري مسكن ، بر آورد و بسوخت و بسيار دستوران و داوران و هيربدان و موبدان و دين بُرداران و نيرومندان و دانايان ِ ايرانشهر را بكشت و درميان مِهان و كدخدايان ايرانشهر ، با يكديگر كين ونا آشتي افكند و خود شكسته ، به دوزخ شتافت. »

«حمزه اصفهاني ( سده 4 ق ) در تاريخ اشكانيان آورده است كه

چون اسكندر بر سرزمين بابل دست يافت و مردم آنجا را مغلوب كرد ، به علومي كه خاص ايشان بود و هيچ يك از ملل جهان بدان دست نيافته بودند حسد برد ، و همه كتابها يي را كه بدانها دست يافت سوزانيد ، آنگاه به قتل موبدان و هير بدان و دانشمندان و حكيمان و كساني كه در خلال علوم به حفظ سنوات تاريخي خود مي پرداختند و حتي عامه مردم اقدام كرد . »

هرکس ستمش بيش بُد او شهره بشد بيش هر کس که فزون کُشت فزون گشت مظفر

« يورش مغول همه چيز را تاراج و همه جا را ويران و صدها هزار تن را وحشيانه كشتار كردند , كتابها و كتابخانه هاي بسياري در آتش بسوخت . و مدتها تون حمامها را با سوزاندن كتابها گرم نگه داشتند »

در تاريخ وصاف آمده است:

« چنگيز دستور داد تا بدين جسارت همه را بکشتند حتی جنين در شکم مادر زنده نگذاشتند و چارپايان را نيز کشتند... »



بيروني خوارزمي آورده است :

« قتيبه بن مسلم هر كس را كه خط خوارزمي مي دانست از دم شمشير گذرانيد و آنانكه از اخبار خوارزميان آگاه بودند و اين اخبار و اطلاعات را ميان خود تدريس مي كردند ايشان را نيز به دسته ي پيشين ملحق ساخت بدين سبب اخبار خوارزم طوري پوشيده ماند كه پس از اسلام نمي شود آنها را دانست .» برگ57

بيروني خوارزمي آورده است :

« قتيبه بن مسلم باهلي نويسندگان و هربدان خوارزم را از دم شمشير گذرانيد و آنچه از كتاب و دفتر داشتند همه را طعمه آتش كرد و از آن وقت خوارزميان امي و بيسواد ماندند و تنها اعتماد ايشان در نيازمنديهاي تاريخ به نيروي حافظه است و چون زمان طولاني شد مورد اختلاف خود را فراموش كردند و آنچه را همگي برآن بودند در خاطر ها بماند . » آثار الباقيه ، برگ 75

ابن خلدون آورده است :

« زمانی که کتابهای ايران بدست عرب افتاد . سعدبن ابی وقاص به عمر بن خطاب در باره ترجمه آن کتاب ها نامه نوشت . عمر به او نوشت که آن کتابها را در آب افکند , چه اگر آنچه در آنهاست راهنمايی است , خداوند مارا به راهنماتر از آن راهنمايی کرده است و اگر گمراهی است خداوند ما را از شر آن محفوظ داشته است . پس آن کتابها را در آب يا آتش انداختند و بسياری ا ز علوم ايرانيان که در آن کتب مدون بود از ميان رفت و بدست ما نرسيد. »



« متاسفانه گنجينهء گرانبهاي آثار و كتب رياضي دانان قبل از اسلام در ميان جنگهاي مختلف و در چپاول يا غارت و آتش سوزي ها و جزيه گرفتنها از بين رفته و آنچه كه از دستبرد زمانه باقي مانده بود در زمان حملهء اعراب و مغول تاراج و نابود گرديد . فقط اغلب در لابلاي كتابهاي انگشت شمار و رسالات جسته و گريخته و سنگ نبشته ها آثاري عميق و ارزنده كه واقعا مايه تعجب و تفكر است مشاهده مي شود »


ديولافوا : مادر حال دزديدن آثار باستاني ايران براي موزه لوور هستيم - نگاره بالا از کتاب سفر نامه ديولافوا شواليه لژيون دونور و برنده جايزه آکادمي فرانسه ؟! (سفرنامه , ديولافوا , برگردان ايرج فره وشي , چاپ دانشگاه تهران , 1376 , برگ 227 , نقاش= ديولافوا . گذشتن از رودخانه کرخه . )

اجنبييانی همه اهل چپو // فرقه بر دار و بدزدو بدو (بهار)

آيا شواليه ها همه دزد و چپاول گر مي باشند؟!

اگر کسي برج ايفل را بدزد شواليه ميشود و برنده جايزه آکادمي؟!

چرا همه موزه هاي عمو زاده هاي سلمي - پر است از آثار باستاني اين سرزمين کهن ؟!چرا موزه هاي ما چنين نيست؟!

آيا نابود کنندگان آثار باستاني اين کتابهاي نوشته شده هنوز وحشي و دد ميباشند؟!

ديولافوا در کتاب خود آورده است:

« ديروز گاو سنگي بزرگي را که در روزهاي اخير پيدا شده است با تاسف تماشا مي کردم , در حدود دوازده هزار کيلو وزن دارد ! تکان دادن چنين توده عظيمي غير ممکن است . بالاخره نتوانستم به خشم خود مسلط شوم , پتکي بدست گرفتم و بجان حيوان سنگي افتادم . ضرباتي وحشيانه باو زدم . سر ستون در نتيجه ضربات پتک مثل ميوه رسيده از هم شکافت...( از سفرنامه , ديولافوا , برگردان ايرج فره وشي , چاپ دانشگاه تهران , 1376 , برگ 280 )»

آيا کورش بزرک که بردگان يهودي اسير در بابل را آزاد نمود, پاداشي چنين دارد ؟!(تورات باب عزرا)

۲۳ دی ۱۳۸۹

اشعاری از اکبر اکسیر .... .بسیار جالب و پرمفهوم


    اشعاری از اکبر اکسیر .... .بسیار جالب و پرمفهوم ازآجیل سفره عید چند پسته لال مانده است آنها که لب گشودند؛خورده شدند آنها که لال مانده اند ؛می شکنند دندانساز راست می گفت: پسته لال ؛سکوت دندان شکن است ! من تعجب می کنم چطور روز روشن دو ئیدروژن با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند وآب ازآب تکان نمی خورد! پزشکان اصطلاحاتی دارند که ما نمی فهمیم ما دردهای داریم که آنها نمی فهمند نفهمی بد دردی است خوش به حال دامپزشکان! بهزیستی نوشته بود: شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد پدر یک گاو خرید و من بزرگ شدم اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت جز معلم عزیز ریاضی ام که همیشه میگفت: گوساله ، بتمرگ! شير مادر، بوي ادكلن مي‌داد دست پدر، بوي عرق (گفتم بچه‌ام نمي‌فهمم) نان، بوي نفت مي‌داد زندگي، بوي گند (گفتم جوانم نمي‌فهمم) حالا كه بازنشسته‌ شده‌ام هر چيز، بوي هر چيز مي‌دهد، بدهد فقط پارك، بوي گورستان و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد! با اجازه محیط زیست دریا، دریا دکل می‌کاریم ماهی‌ها به جهنم! کندوها پر از قیر شده‌اند زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند جه سعادتی! داریوش به پارس می‌نازید ما به پارس جنوبی! نيروي جاذبه شاعران را سر به زير كرده است بر خلاف منج‍ّمها كه هنوز سر به هوايند تمام سيبها افتاده‌اند و نيوتن، پشت وانت سيب‌زميني مي‌فروشد آهاي، آقاي تلسكوپ! گشتم نبود، نگرد نيست! مثل روزنامه‌ها، اول همه را سر كار مي‌گذارند بعد آگهي استخدام مي‌زنند بچه‌هاي وظيفه، يا شاعر شده‌اند يا خواننده! خدا را شكر در خانه ما، كسي بيكار نيست يكي فرم پر مي‌كند، يكي احكام مي‌خواند يكي به سرعت پير مي‌شود و آن يكي مدام نق مي‌زند: مرده‌شور ريختت را ببرد چرا از خرمشهر، سالم برگشتي؟ تعطیلات نوروز به کجا برویم پدر از بی‌پولی گفت و قسط‌های عقب‌مانده مادر از سختی راه و بی‌خوابی و ملافه و حمام ساعت شد 12 نصف شب گفتیم برویم سر اصل مطلب یکی گفت برویم شیراز دیگری گفت نه‌خیر مشهد ساعت شد 5 صبح مادر گفت بالاخره کجا برویم پدر گفت برویم بخوابیم! جهان در اول دایره بود بعد از تصادف با یک کفشدوزک ذوزنقه شد تا در چهار گوشه ناهمگون آن بنشینیم و برای هم پاپوش بدوزیم! و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد! من تعجب می کنم به گزارش خبرگزاری پارس میراث فرهنگی به وزارت نیرو پیوست بانک پاسارگاد- شعبه تخت جمشید وام ازدواج می دهد استخر,نام سابق دشت مرغان است به همت کارشناسان داخلی مقبره کوروش به جکوزی مجهز می شود شعار هفته: آب آبادانی ست – نیست ! رخش،گاری کشی می کند رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد سهراب ،ته جوب به خود پیچید گردآفرید،از خانه زده بیرون مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد وای... موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!! این پارک پارکینگ می شود این درخت ،تیر برق این زمین چمن ، آسفالت و من که امروز به اصطلاح شاعرم روزی یک تکه سنگ می شوم با لوح یادبودی بر سینه درست،وسط همین میدان مواظب وسایلتون باشین! من بودم و جمشید و یک پادگان چشم قربان! از سلمانی که برگشتیم سرباز شدیم در تخت های دوطبقه، خوابهای مشترک دیدیم یک روز که من نبودم تخت جمشید را غارت کرده بودند! شب خیرات مادر ،یک ریز دعای باران خواند نزدیک های صبح رود کنار خانه پر شد از روی پل گذشت یواشکی به اتاق رفت پدر غسل ارتماسی کرد مادر ادامه داد: واجِب قریه اِلی ا... و ما به خیر و خوشی یتیم شدیم! در راه کشف حقیقت سقراط به شوکران رسید مسیح به میخ و صلیب ما نه اشتهای شوکران داریم نه طاقت میخ و صلیب پس بهتر است بجای کشف حقیقت برگردیم و کشکمان را بسابیم! صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم از شما چه پنهان ما از "درون" زنگ زدیم! شاعر اکبر اکسیر 66

سخنان تعمق بر انگیز

باد می وزد …


میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی

تصمیم با تو است

* * * * * * * * * * * * * * * * * *

زیباترین حکمت دوستی ، به یاد هم بودن است ، نه در کنار هم بودن

* * * * * * * * * * * * * * *

دوست داشتن بهترین شکل مالکیت

و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است

* * * * * * * * * * * * * * * * * *

خوب گوش کردن را یاد بگیریم

گاه فرصتها بسیار آهسته در میزنند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر یک روز هیچ مشکلی سر راهم نبود ، میفهمم که راه را اشتباه رفته ام

* * * * * * * * * * * * * * * * * *

مهم بودن خوبه ولی خوب بودن خیلی مهم تره

* * * * * * * * * * * * * * * * * * *

فراموش نکن قطاری که از ریل خارج شده ، ممکن است آزاد باشد

ولی راه به جائی نخواهد برد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

انتخاب با توست ، میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان

یا بگوئی : خدا به خیر کنه ، صبح شده

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

زندگی کتابی است پر ماجرا ، هیچگاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز

* * * * * * * * * * * * * * * * * *
مثل ساحل آرام باش ، تا مثل دریا بی قرارت باشند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * *

جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار ، که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

همیشه خواستنی ها داشتنی نیست ، همیشه داشتنی ها خواستنی نیست

* * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به کم نور ترین ستاره ها قانع باش ، که چشم همه به سوی پر نور ترین ستاره هاست

* * * * * * * * * * * * * * * * * * *

فکر کردن به گذشته ، مانند دویدن به دنبال باد است . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * *
آدمی ساخته افکار خویش است ، همان خواهد شد که به آن می اندیشد

* * * * * * * * * * * * * * *

امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار

شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * *

هیچ وقت به خدا نگو یه مشکل بزرگ دارم

به مشکل بگو من یه خدای بزرگ دارم

* * * * * * * * * * * * * * *

اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد

صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد

* * * * * * * * * * * * * * * * * *
کسی را که امیدوار است هیچگاه نا امید نکن ، شاید امید تنها دارائی او باشد

* * * * * * * * * * * * * * * * * *

شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از دنیا گرفت ، پس همیشه شاد باش

* * * * * * * * * * * * * * * * * * *
هیچ گاه از دوست داشتن انصراف نده ، حتی اگه بهت دروغ گفت بازم بهش فرصت جبران را بده

* * * * * * * * * * * * * * * * * * *

همیشه یادمان باشد که زندگی پیمودن راهی برای رسیدن به خداست

و قدم هایمان باید طوری باشد که حتی دانه کشی زیر پایمان له نشود

* * * * * * * * * * * * * * * * * * *

برای آنان که مفهوم پرواز را نمیفهمند ، هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر میشوی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند ما همه به خیال اینکه زیادی داریم

فروشنده خواهیم بود

* * * * * * * * * * * * * * * * * *

از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛

با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛

* * * * * * * * * * * * * * * * * *

تاریک ترین ساعت شب درست ساعات قبل از طلوع خورشید است

پس همیشه امید داشته باش

۲۲ دی ۱۳۸۹

زن از ديدگاه دكتر علي شريعتي
زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند ...

ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر ...

مي تواند تنها يك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي ...

براي ازدواجش در هر سني اجازه ولي لازم است و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار مي تواني ازدواج كني ...

در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو ...

او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي ...

او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني ...

او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد ...

او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني ...

او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر ...

و هر روز او متولد ميشود؛ عاشق مي شود؛ مادر مي شود؛ پير مي شود و ميميرد ...

و قرن هاست كه او عشق مي كارد و كينه درو مي كند چرا كه در چين و شيارهاي صورت مردش به جاي گذشت زمان جواني بربادرفته اش را مي بيند و در قدم هاي لرزان مردش، گام هاي شتابزده جواني براي رفتن و درد هاي منقطع قلب مرد سينه اي را به ياد مي آورد كه تهي از دل بوده و پيري مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده مي كند ...

و اينها همه كينه است كه كاشته مي شود در قلب مالامال از درد ...

و اين، رنج است

۲۰ دی ۱۳۸۹

•گرگ دوران

روزگار چون گرگ پیری پر بلاست / طعمه اش واماندگان از گله هاست / دوری از یاران مکن ای باوفا / گرگ دوران در کف این لحظه هاست .

شوخی کردن نشانه قدرت طلبی است

یک نفر در یک جمع شوخی میکند در حقیقت اعلام میکند که نسبت به دیگران برتری دارد.
محققان آلمانی در بررسیهای خود متوجه شدند شوخی کردن نشان از قدرتطلبی انسان دارد و زمانی که یک نفر در یک جمع شوخی میکند در حقیقت اعلام میکند که نسبت به دیگران از لحاظ اجتماعی و قدرتی در رده بالاتری قرار دارد و نسبت به دیگران برتری دارد.

هلگا کوتوف از دانشگاه فرایبورگ در این باره گفت: در صورتی که فردی توانایی خنداندن دیگران را داشته باشد در حقیقت دارای سطحی از قدرت کنترل دیگران میشود. این روش گاهی توسط افراد پیشرو و سلطهگر به کار گرفته میشود تا آنها به این طریق نشان دهند مسئولیت اصلی در دست آنهاست و آنها هستند که دارای قدرت تصمیمگیری و مدیریت هستند.

او در ادامه گفت:
افرادی که خود را از نظر قدرت بالاتر میبینند معمولاً راحتتر اقدام به خنداندن دیگران میکنند. این افراد قدرت تهاجم و سلطه گری بیشتری هستند و دقیقا به همین دلیل است که آنها در بسیاری از مواقع به خود اجازه میدهند دیگران را مسخره کنند و باعث خنده بقیه افراد شوند. شوخی کردن و خنداندن دیگران نشان میدهد شما توانایی اداره کردن و مدیریت دارید و میتوانید کنترل وضعیتهای گوناگون را به عهده بگیرید. دقیقا به همین دلیل است که بسیاری از زنان در دهه 60 از شوخی کردن و خنداندن دیگران سرباز میزدند زیرا به این طریق آنها به طور ناخودآگاه اعلام میکردند که توانایی مدیریت وضعیت را دارند در حالی که بسیاری از آنها این توانایی را در خود نمیدیدند.

در حقیقت در گروههای دوستان و آشنایان معمولاً افرادی دست به شوخی کردن و خنداندن دیگران میزنند که در خود قدرت مدیریت را میبینند و میتوانند کنترل افراد زیر دست خود را در دست بگیرند. دقیقا به همین دلیل است که بسیاری از افراد کمرو و افرادی که بیشتر تمایل به تبعیت از دستورات افراد دیگر را دارند، معمولاً در بین دوستان خود زیاد حرف نمیزنند و خیلی به ندرت با دوستان خود شوخی میکنند.

هلگا در این باره گفت:
بر خلاف تصور بسیاری که شوخی کردن و خنداندن را نشانهای از برخورد خوش و دوستانه میدانند، این حالت در بیشتر مواقع نشانه تهاجم و سلطهجویی است. تا دهه 60 بسیاری از افراد تمایل به شوخی کردن و خوشمشربی نداشتند. اما امروزه حتی زنان تمایل زیادی برای بیان کردن لطیفه در میان دوستان خود دارند.

تفاوت بین قابلیتهای خنداندن بین مردان و زنان معمولاً از سنین بسیار پایین آغاز میشود. تحقیقات نشان میدهد پسرها از سنین 4 یا 5 سالگی شروع به گفتن لطیفه میکنند، این درحالی است که دختران بیشتر تمایل دارند به این لطیفهها بخندند و تلاش چندانی برای خنداندن دیگران نمیکنند.

اما در سنین بالاتر زنان به تدریج تمایل دارند بیشتر از حد معمول شوخی کنند. شاید آنها به این وسیله میخواهند ابراز وجود کنند و کمی در میان جمع دوستان خود قدرت طلبی کنند.


هلگا در این باره گفت:
شوخی کردن حس پیچیدهای است که ممکن است هم باعث نزدیکی ارتباطات و هم باعث آزار دیگران و حتی کاهش روابط بین آنها شود. تحقیقات نشان میدهد معمولاً زنان از شوخی کردن برای افزایش و بهبود ارتباطات اجتماعی خود استفاده میکنند در حالی که مردان از شوخی کردن برای پوشاندن ناکامیها و ضعفهای خود استفاده میکنند. اما بررسیها نشان میدهد هر دو جنس از این ابزار برای کنترل کردن دیگران و تحکیم قدرت مدیریت و رهبری خود بهره میگیرند. برای مثال پزشکان از شوخی کردن برای آسوده کردن و آرامش بخشیدن به بیماران خود بهره میگیرند اما در عین حال با این کار آنها را ساکت میکنند. برای مثال در صورتی که یک بیمار اطلاعات پزشکی زیادی داشته باشد و به این ترتیب پزشک حرفهای گری خود را تحت خطر میببیند سعی میکند با شوخی کردن برای در دست گرفتن کنترل در این وضعیت خاص استفاده کند.

تحقیقات نشان میدهد پرستاران بعضی از مواقع در مورد بیماران خود شوخی میکنند، اما درست در زمانی که پزشک بیماران که به نوعی بر پرستاران برتری قدرتی دارد حاضر میشود از انجام این کار خودداری میکنند. حتی این پرستاران زمانی که فردی با موقعیت بالاتری در جمع آنها حضور دارد و یکی از اعضای گروه آنها اقدام به شوخی کردن میکند سعی میکنند شوخی او را نادیده بگیرند و نسبت به آن عکسالعمل نشان ندهند. همین موضوع نشان میدهد شوخی کردن در مشخص کردن ردهبندی قدرت در یک جمع نقش مهمی بازی میکند.
این مطالعه در نشریات رفتارشناسی به چاپ رسیده است.

تاجر ميمون

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...

در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون.

گردش پول

ماه آپریل است
درکنار یکی از سواحل دریای سیاه
باران می بارد، و شهر کوچک همانند صحرا خالی بنظر می رسد
درست هنگامی است که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمنبای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند
ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود
او وارد تنها هتلی که در این ساحل است می شود، اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل میگذارد
و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود
صاحب هتل اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد
قصاب اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک می رود و بدهی خود را به او می پردازد
مزرعه دار، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام و سوخت میدهد
تامین کننده سوخت و خوراک دام برای پرداخت بدهی خود اسکناس 100 یوروئی را با شتاب به داروغه شهر که به او بدهکار بود میبرد
داروغه اسکناس را با شتاب به هتل می آورد زیرا او به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگامیکه دوست خودش
را یکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد
حالا هتل دار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است
در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمیگردد و اسکناس 100 یوروئی خود را برمیدارد
و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند
در این پروسه هیچکس صاحب پول نشده است
ولی بهر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند همه بدهی هایشان را پرداخته اند و با
یک انتظار خوشبینانه ای به آینده نگاه می کنند
خوب است بدانید، که دولت انگلستان ازآغاز تا کنون در طول دوره موجودیتش، به این نحو معامله می کند

۱۹ دی ۱۳۸۹

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید
موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود .موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت :« كاش يك غذاي حسابي باشد .»
اما همين كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود .
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد . او به هركسي كه مي رسيد ، مي گفت :« توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . . »
مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت : « آقاي موش ، برايت متأسفم . از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي ، به هر حال من كاري به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطي به من ندارد .»
ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سرداد و گفت : «آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي ، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود .»
موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنيدن خبر ، سري تكان داد و گفت : « من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله موش بيفتد.!» او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد ودوباره مشغول چريد شد .
سرانجام ، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد ، چه مي شود؟
در نيمه هاي همان شب ، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببيند .
او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده ، موش نبود ، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود . همين كه زن به تله موش نزديك شد ، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت ، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود ، گفت :« براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست .»
مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد .
اما هرچه صبر كردند ، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد ، ميش را هم قرباني كند تا باگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد .
روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد . تا اين كه يك روز صبح ، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد ، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري او شركت كردند. بنابراين ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند .
حالا ، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند !

نتيجه ي اخلاقي : اگر شنيدي مشكلي براي كسي پيش آمده است و ربطي هم به تو ندارد ، كمي بيشتر فكر كن. شايد خيلي هم بي ربط نباشد .
مردی تخم عقابی پیدا کردو ان را در لانه ی مرغی گذاشت.عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون امد و با انها بزرگ شد.در تمام زندگیش،او همان کارهایی را انجام داد که مرغها میکردند،برای پیدا کردن کرمهاوحشرات،زمین را می کند و قدقد میکرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ،کمی در هوا پرواز می کرد .
سالها گذشت و عقاب پیر شد.
روزی پرنده ی با عظمتی را بالای سرش بر فراز اسمان دید. او با شکوه تمام ،با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش،برخلاف جریلن شدید باد پرواز میکرد.
عقاب پیر، بهت زده پرسید:<<این کیست؟>>
همسایه اش پاسخ داد:<<این عقاب است ــ سلطان پردگان.او متعلق به اسمان است و ما زمینی هستیم>>
عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد.زیرا فکر می کرد مرغ است.
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند يک هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند.
اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاريخ امتحان اشتباه کرده اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است.
بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند.
آنها به استاد گفتند: « ما به شهر ديگري رفته بوديم که در راه برگشت لاستيک خودرومان پنچر شد و از آنجايي که زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم کسي را گير بياوريم و از او کمک بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم.».....
استاد فکري کرد و پذيرفت که آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يک ورقه امتحاني را داد و از آنها خواست که شروع کنند....
آنها به اولين مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خيلي آسان بود و به راحتي به آن پاسخ دادند.....
سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازي پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال اين بود: « کدام لاستيک پنچر شده بود؟»....!!!!
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود . اما خود نیز علت را نمی دانست .
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد . هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد .
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم . تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم . ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم . بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .
پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد . نخست وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست . اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است .
پادشاه با تعجب پرسید : گروه 99 چیست ؟
نخست وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست ، باید چند کار انجام دهید : یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید . به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست .
پادشاه بر اساس حرفهای نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند .
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید . با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد . با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت . آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و د آنها را شمرد . 99 سکه ؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است . بارها طلاها را شمرد . ولی واقعا 99 سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست . فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست ؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد . اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد . اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد .
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند .
تا دیروقت کار کرد . به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند . . آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند . او فقط تا حد توان کار می کرد . پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید . نخست وزیر جواب داد : قربان ، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درامد . اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند . تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند . آنان می خواهند هر چه زودتر " یکصد " سکه را از آن خود کنند . این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد . آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته همین افراد اعضای گروه 99 نامیده می شوند .

خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم!

مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن:
«آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
رییس: «از کجا می دونید؟»
پاسخ: «چون سرخ پوست ها ، دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!

خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم!
در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست
هیچکس سوار بر اسب نیست

هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید

در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد.

این ادب اصیلمان است:
نجابت
قدرت
احترام
مهربانی
خوشرویی

هم وطن ایرانی ،ایرانی اصیل بمان