۲۴ دی ۱۳۹۰

این سرزمین ماندن ندارد !

روزی شیری در دره ای خوابیده بود  و یک لاشه گوسفند هم جلویش بود که نصف آن را خورده بود و نصف دیگرش مانده بود.
روباهی از دور داشت می آمد که از لاشه بخورد!
شیر خودش را به خواب زد و پیش خودش گفت حالا که من خوردم و سیر شدم بگذار او هم بیاید و بخورد!
روباه برای اینکه مطمئن بشود او خواب است یک روده برداشت و به دست و پای  شیر بست!
آن وقت شروع کرد به خوردن!
خوب که سیر شد رفت!
شیر خواست حرکت کند اما آفتاب گرم روده ها را خشک و محکم کرده بود و هر چه کردنتوانست حرکت کند!
گفت رفتم ثواب کنم کباب شدم و همانطور خوابید تا موشی از سوراخ در آمد و شروع کرد به پاره کردن روده و بند
 بند روده را پاره کرد و رفت داخل سوراخش!
در این وقت شیر حرکت کرد که برود،یک شیر دیگر او را دید و گفت کجا میروی ؟
گفت می روم از این سرزمین دور شوم!
رفیق او پرسیدچرا ؟
شیر گفت جائی که روباه بیاید دست مرا ببندد و موشی دست مرا باز کند دیگر  این سرزمین ماندن ندارد !