۹ مهر ۱۳۹۱

حاجی فیروز

کودکی به پدرش گفت:پدر دیروز سر چارراه حاجی فیروز رو دیدم
بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند
ولی پدر،من خیلی از او خوشم آمد،نه به خاطراینکه ادا در می آورد و می رقصید
به خاطر اینکه چشم هایش خیلی شبیه تو بود …..
از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند …



حرف های خودمونی

به معتادي گفتند با 45 و 46 و 47 و 48 جمله بساز. گفت :
چلا پنجه مي کشي؟ چلا شيشه مي شکني؟ چلا هف نمي زني ؟ چلا هشتي ناراحت؟

دقت کردین این گربه ها هم آدم شدن واسه ما ؟
قبلنا هیبتی داشتیم.از دور پخ میکردیم 3متر رو هوا بودن،
حالا از کنارمون رد میشن،نگاه معنادار چن ثانیه ای هم میکنن!
همینمون مونده به نشانه افسوس سرم تکون بدن

دانشجوی عزیز!
دوست تحصیل کرده من!
شمایی که فردا میخواین دکتر مهندس این مملکت بشین!
واقعا نمیدونی تو کلاس باید موبایلتو خاموش کنی؟
نمی بینی خوابیم بیشعور؟

تو تاکسی داشتم اس ام اس میدادم
یه یارویی کلشو کرده بود توی گوشیم در اون سطح که دیگه خودم نوشته های گوشیم و نمیدیدم
خیلی عادی تایپ کردم :
« کلتو بکش کنار دیوث »
یارو ریلکس روشو کرد اونور

کلاً به نظر من باید با این حرکات فرهنگی جامعه رو اصلاح کرد :)

بچه همسایمون داشت از مهد با دختر همبازیش میومد!
من با خنده بهش میگم: وقتى با یارى، پس چى كم دارى؟!
میگه: خونه خالى :|
اینا بچه نیستن :| گودزیلان

طرح شناسایی و جمع آوری " خانه های مجردی " در راستای بالا بردن
امنیت اجتماعی :
* تق تق تق !
** کیه ؟
* منم منم ، مادرتون !
** دروغ نگو ، مادرمون شهرستانه ..!
* مجردن ، بگیرنشون !
:))))))))))))))))))

سیاست دخترا در مواجهه با پسرا (البته بعضی از دخترا) :۱- حیله گری با پسرای معصوم و ساده۲- خوشمزگی با پسرای خوش قیافه۳- دوستی با پسرای باهوش۴- عشق با پسرای وفادار۵- ازدواج با پسرای پولدار
و
اما سیاست پسرا در مواجهه با دخترا (البته بعضی از پسرا) :۱- پیچوندن دخترای معصوم و ساده۲- پیچوندن دخترای خوش قیافه۳- پیچوندن دخترای باهوش۴- پیچوندن دخترای وفادار۵- پیچوندن دخترای پولدار۶ – ازدواج با هیچکدام!!





خانه سالمندان

حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد.
پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.

اما اینطور نشد.خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها.بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد.

به اولین خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد وپرسید :بابا اسم این خیابون چیه؟باباش جوابش رو داد.اما حامد ول کن نبود.
اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق میپرسد.بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید:
بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی؟به چه دردت میخوره؟

حامد با صدای معصومانه اش گفت:
بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی....:((

دنیا رو سرش خراب شد.نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید . از همون جا بسرعت دور زد . و برگشت بطرف خونشون.

حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید.
برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ،اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود






به خودمون کمک کنیم

مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد.

پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید.
رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند
و بی اعتنا به پیرمرد ... نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.

شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"شیوانا به رهگذر گفت:

" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !"


هیچ نظری موجود نیست: