لیندا در بیست و هشت سالگی مبتلا به سردردهای شدیدی شد که پزشکان وجود یک تومور بزرگ را در مغز او تشخیص دادند.
او به استعداد و هنر شگرفی که در وجود خود داشت کاملا واقف بود. درین مدت بر اثر طغیان احساساتش دیوانه وار شعر می سرود و نقاشی می کشید.
بالاخره او تحت عمل جراحی قرار گرفت و شب قبل از آن در وصیت نامه ای نوشت که در صورت مرگ همه اعضایش به بیماران نیازمند اهدا شود.
عمل جراحی منجر به شکست شد و او زندگی را وداع گفت. چشم های او به بانک چشم فرستاده شد و از آنجا به دست یک متقاضی رسید و در دنیای تاریک این مرد روشنایی راه یافت.
او خواهان این بود که از خانواده اهدا کننده قدردانی کند، بنابراین نزد آنان رفت. مادر لیندا استقبال گرمی از او کرد و مرد جوان را دعوت کرد تا تعطیلات آخر هفته را با آنان بگذراند.
مرد جوان چند روزی را آنجا سپری کرد. در اتاق لیندا متوجه شد که لیندا کتاب های افلاطون و هگل را می خواند او نیز به این کتاب ها علاقه داشت.
روز بعد مادر لیندا نگاه عمیقی به او انداخت و گفت مطمئنم قبلا شما را جایی دیده ام اما به خاطر نمی آورم کجا.
ناگهان چیزی به ذهنش خطور کرد به طبقه بالا رفت و آخرین تابلوی لیندا را پایین آورد. آن نمایانگر چهره مرد ایده آل لیندا بود که شباهت بسیاری به مرد جوان داشت. سپس مادرش آخرین شعر لیندا را خواند :
" قلب های دو انسان که رهگذران شب هستند عاشق هم میشوند اما هرگز نمی توانند بهچشمان هم روشنی بخشند اما من این سنت را خواهم شکست" ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر