۷ مهر ۱۳۹۰

پارانویای اجتماعی ایرانیان مهاجر

اوایل که از ایران اومده بودم تا می دیدم کسی‌ قیافه اش شبیه ایرانی‌ ها هست یا فارسی صحبت می کنه بی‌ اختیار و با یک شوق کودکانه می رفتم سمتش و سلام و احوال پرسی‌ می کردم و خودم رو معرفی می‌کردم و می‌گفتم آدم همیشه از دیدن یه هموطن‌ خوشحال می شه، اگر کمک لازم دارید من دلم می‌خواد کاری کنم.
یک بار یک خانوم میان سالی‌ رو با پسرش تو مرکز شهر دیدم و مثل همیشه احوال پرسی‌ کردم در حالی‌ که معلوم بود کمی‌ تعجب کرده و خیلی هم خوشش نیومده خیلی‌ تحقیر آمیز گفت: تازه آمدی؟
گفتم: آره، چطور مگه؟
گفت: معلومه چون اگر غیر از این بود نباید راهت رو تغییر می دادی و سمت ما می آمدی و اگر هم سر راه ما بودی باید راهت رو تغییر می دادی!
حقیقت اش من هنوز عادتم رو ترک نکردم و تقریبا هر روز برخورد ‌هایی‌ از این دست می بینم، اما به روی خودم نمی آرم که چقدر دلگیر کننده است!
این اوضاع وقتی‌ بدتر میشه اگر یک روز فرصت نکرده باشی‌ ریشت رو بزنی‌ یا اینکه به جایی‌ اینکه بگی‌ "درود بر شما" به رسم معمول خودت بگی سلام یا خدای نکرده سلام علیکم!
یا اینکه وقتی کسی‌ داره در مورد یه مسئله سیاسی و اجتماعی‌ صحبت میکنه با هاش مخالفت کنی‌ و بگی‌ برادر و خواهر من ما باید کاری کنیم که مُلک و ملت ما سالم و سلامت بمونند.
مهم نیست که چقدر از حاکمیتش خوشت میاد یا اینکه باهاش دشمنی داری، مهم اینکه نیاید مشکلات شخصی و گروهی تون رو به قیمت فلاکت مملکت حل کنید!
یا اینکه بگی: من با همه کاستی های که دارم (و با همۀ اسلام ستیزی و باستان گرائی که این روز ها مد سیاسی اجتماعی است) درهر حال قسمتی از شخصیت و روحیات و تصمیمات زندگی ام ریشه در دین اسلام دارد و این اصلاٌ نه مخالفتی با ایرانی بودن و انسان دوستی دارد و نه به معنی سلطه جویی است!
در این شرایط است که علاوه بر بی کلاسی متهم به جاسوسی، واپسگرایی و مزدوری هم می شوی! حفیقتاٌ همیشه برام جای سؤال است معنی "مزدوری" چیست؟
یعنی‌ اگه کسی‌ برای کشور‌هایی‌ که (به هزاران لطایف الحیل) پاسپورتش رو گرفته بر علیه زادگاهش کار کنه، می شود آزادیخواه، روشنفکر، مدافع حقوق بشر، مدافع حقوق زنان!
اما اگر کسی‌ فقط نظراتش رو بگه که از قضا نه به آزادیخواهان (!) این ور نزدیک است و نه به صالحین (!) اونور، اون وقت است که از هر دو طرف متهم به کار‌هایی‌ می شود که‌ حتی فکر انجامش هم به ذهنش خطور نکرده است؟
چند روز پیش دوستی می گفت مملکت ما نیاز به روانپزشک دارد نه آزادی! این روزها بیشتر به حرفش ایمان می آرم، به گمان من این ها همه نمونه های کلی از روح ملول مردمانی است که دارای نوعی از پارانویای اجتماعی هستند که فرصت حیات فرح بخش در کنارشان و گفتگوی بی واهمه با آنها را از آدمی می گیرند!

هیچ نظری موجود نیست: