۸ تیر ۱۳۹۱

دوچرخه سواری با خدا ...

من در ابتدا خداوند را یک ناظر ؛ مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسایی خطاهایی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند که من وقتی مردم شایسته بهشت هستم یا جهنم.
وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ؛
به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دونفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند.
نمیدانم چه زمان بود که خدا به من پیشنهاد داد که جایمان را عوض کنیم .
از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد . زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد . وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را میدانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود و تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر میرفتم.
اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت او بلد بود از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوه ها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته میگفت:
" تو فقط پا بزن ."
من نگران و مضطرب بودم و پرسیدم: "مرا به کجا میبری؟"
او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم . وقتی میگفتم: "می ترسم" ، او به عقب برمیگشت و دستانم را میگرفت و من آرام میشدم.
او مرا نزد مردمی میبرد و آنها نیاز مرا بصورت هدیه به من میدادند و این سفر ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از مردم دور شدیم خدا گفت: هدیه را به کسانی دیگر بده ،
آنها بار اضافی سفر زندگی هستند و وزنشان خیلی زیاد است ؛
بنابر این من بار دیگر هدیه ها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم "دریافت هدیه های بعدی به خاطر بخشیدن های قبلی من بوده است" و با این وجود بار سفر ما سبک تر است.
من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ؛ فکر کردم او زندگی ام را متلاشی میکند ؛ اما
او اسرار دوچرخه سواری "زندگی" را به من نشان داد و خدا میدانست چگونه از راه های باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک پرواز کند.
و من دارم یاد میگیرم که ساکت باشم و در عجیب ترین جاها فقط پا بزنم و من دارم از دیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود "خدا لذت می برم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم ؛
او فقط لبخند میزند و میگوید: "پا بزن !"



دوچرخه سواری با خدا ...

هیچ نظری موجود نیست: