۱۶ آذر ۱۳۹۱

حکایاتی از بهلول حکیم

2. طول عمر

ابلهی از بهلول پرسید :
آدمی را طول عمر چقدر باشد؟
بهلول گفت: آدمی را ندانم . اما تو
را طول عمر بس دراز باشد.....!


3. همنشینی با همنوعان

شاعری تازه کار که تظاهر به احساس می کرد
گفت: دلم از آدمیان گرفته است....!!!!!!
بهلول گفت: پس برو با " همنوعانت " بشین....!!!!!


4.ارزش هارون الرشید

روزی هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت.
خلیفه از بهلول پرسید: اگر من غلام بودم چقدر ارزش داشتم؟
بهلول گفت: پنجاه دینار.
هارون بر آشفته گفت: دیوانه ، لنگی که به خود بسته ام فقط پنجاه دینار است.
بهلول گفت: منهم فقط لنگ را قیمت کردم . وگرنه خلیفه که ارزشی ندارد.


5.شکار آهو

روزی هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند. بهلول نیز با آن ها بود.
آهویی در شکار گاه ظاهر شد. خلیفه ، تیری به سوی آهو افکند ولی تیرش به خطا رفت و آهو گریخت.
بهلول فریاد زد:" احسنت. "
خلیفه بر آشفت و گفت: مرا مسخره می کنی ؟.
بهلول گفت : " احسنت " من برای آهو بود، نه برای " خلیفه".


6.گول زدن داروغه
داروغه بغداد در میان جمعی مدعی شد که تا کنون هیچ کس نتوانسته است او را گول بزند . بهلول هم که در آنجا حضور داشت. به داروغه گفت : گول زدن تو بسیار آسان است ولی به زحمتش نمی ارزد.
داروغه گفت: چون از عهده بر نمی آیی چنین می گویی.
بهلول گفت: افسوس که اینک کار مهمی دارم، و گر نه به تو ثابت می کردم.
داروغه لبخندی زد و گفت:
برو و پس از آنکه کارت را انجام دادی بر گرد و ادعای خود را ثابت کن.
بهلول گفت: پس همین جا منتظر بمان تا برگردم ، و رفت.
یکی دو سا عتی داروغه منتظر ماند ، اما از بهلول خبری نشد...
آنگاه داروغه در یافت که:
چه آسان از یک: " دیوانه " گول خورده است.

7.علم نجوم
شخصی در نزد خلیفه هارون الرشید مدعی شد که علم نجوم می داند.
بهلول هم حضور داشت در آنجا. پرسید:
آیا می دانی در همسایگی ات که نشسته است؟
مدعی گفت: نمی دانم؟
بهلول گفت: تو که همسایه ات را نمی شناسی، چگونه از ستاره های آسمان ، خبر داری؟

8.سبک بودن اندیشه
بهلول را گفتند :
سنگینی خواب را سبب چه باشد؟
گفت: " سبک بودن اندیشه "، هر چه اندیشه سبک باشد، " خواب سنگین گردد"...!!!!

9.جنون
کسی بهلول را گفت:
تا چند می خواهی در جنون باشی ؟
لحظه ای بخود آی و راه عقل در پیش گیر.
بهلول گفت: این روز ها بدنبال عقل رفتن
خیلی: " جنون" می خواهد...!!!!! "

10.نردبان دوطرفه
بهلول را پرسیدند:
حیات آدمی را در مثال به چه ماند؟
بهلول گفت: به نردبانی دو طرفه ،که از یک طرف : " سن بالا می رود " و از طرف دیگر :" زندگی پایین می آید ".

11.اشتراک
بهلول را پرسیدند:
انسانها در روی زمین ، در کدامین چیز مشترکند ؟
گفت: در روی زمین ، چنین چیزی نتوان یافت !
اما در زیر زمین : " خاک سرد و تیره " گورستان " مشترک " همه افراد بشر است....!!!!

12.عاقبت ثروتمندان و فقیران
روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک می کرد و سپس خالی می نمود.
شخصی از او پرسید: بهلول ! با این " سر های مردگان " چه می کنی؟
گفت: می خواهم ثروتمندان را از فقیران و حاکمان را از زیر دستان جدا کنم، لکن می بینم همه یکسان هستند.

13.بهلول و طبیب
هارون الرشید ، طبیب مخصوصی از یونان آورده بود، که بسیار مورد تکریم و احترام بود.
روزی بهلول بر وی وارد شد ، پس از سلام و احوال پرسی از طبیب سوال نمود :
شغل شما چیست؟
طبیب از باب تمسخر، به بهلول گفت:
شغل من: " زنده کردن مرده هاست."
بهلول در جواب گفت: ای طبیب تو زنده ها را نکش ،" مرده زنده کردنت " ،پیش کش !

14.این شهر چند عاقل دارد؟
بهلول وقتی در بصره بود به او گفتند: دیوانه های این شهر را برای ما بشمار.
گفت: " دیوانه های " شهر آنقدر زیادند که نمی شود شمرد ، اگر بخواهید : " عاقلان و خردمندان " را برای شما میشمارم که " اندکند ".

15.حاضر جوابی بهلول
روزی وزیر هارون به شوخی بهلول را گفت:مبارک است ، خلیفه که حکومت:" گرگها و خنزیر ها " را، به تو واگذار کردند.
بهلول بی درنگ گفت:خودت حکومت مرا فهمیدی و تصدیق کردی . از این به بعد مواظب باش که از اطاعت من سر پیچی نکنی.
حضار از سخن بهلول به خنده افتادند و وزیر شرمنده شد.

16.حکایت
روزی بهلول بر هارون وارد شد. در حالی که در میان عمارت مجلل و نوساز خود مشغول گردش و تفریح بود . از بهلول خواست که چند جمله ناب روی این بنای جدید بنویسند.
بهلول روی بعضی از دیوارها نوشت.
ای هارون ! تو آب و گل را بلند داشتی و دین را پایین آوردی و خوار کردی ،گچ را بالا بردی: ولی ، فرمایش پبغمبر را پایین آوردی.
اگر مخارج این ساختمان از مال خودت است ، خیلی اسراف کرد ه ای و خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و اگر از مال دیگران است ، بر دیگران روا داشته ای ، خداوند ظالمان را دوست ندارد.

17.خلیفه شدن بهلول
هارون الرشید از بهلول پرسید: دوست داری خلیفه باشی؟
بهلول گفت: نه.
هارون پرسید: چرا؟
بهلول گفت: از آن رو که من به چشم خود تا به حال " مرگ سه خلیفه " را دیده ام ، ولی تو که خلیفه ای ، " مرگ دو بهلول " را ندیده ای.

18.تشییع جنازه قاضی
قاضی شهر فوت کرد و جمعیت انبوهی به تشییع آمده بودند .
کسی بهلول را گفت: زمان تشییع جنازه بهتر است آدم در جلوی تابوت قرار گیرد یا عقب تابوت؟
بهلول گفت: جلو یا عقب تابوت فرقی ندارد ، باید سعی کرد: " توی تابوت قرار نگرفت!؟."

19.استراحت کردن
خواجه ای بهلول را گفت:مدتی است آنقدر استراحت کرده ام که خسته شده ام.
بهلول گفت:پس قدری استراحت کن!

20.دنیا را چگونه می بینی؟
ابلهی پرسید، دنیا را چگونه می بینی؟
بهلول گفت:
تو سعادتمند خواهی زیست!
ابله در حیرت شد و گفت:
این چه جوابی است که به پرسش من می دهی؟
گفت: نیکو جوابی است ، زیرا عاقل آنچه را میداند ، نمی گوید ، اما آنچه را که بگوید ، می داند...!!

21.دوستی بهلول
روزی هارون الرشید از بهلول پرسید:" دوست ترین " مردم نزد تو چه کسی است؟
بهلول گفت: همان کسی که شکم مرا سیر کند.
هارون گفت: اگر من شکم تو را سیر کنم ، مرا دوست داری؟
بهلول پاسخ داد: دوستی به:" نسیه و اگر" نمی شود.

22.فلسفه کفشهای بهلول
بهلول روزی به مسجد رفت و از ترس آن که مبادا کفش هایش را بدزدند یا با دیگری عوض شود ، آنها را زیر لباد ه اش پیچید و در گوشه ای نشست.
شخصی که کنارش بود چون بر آمدگی زیر بغل او را دید گفت:
به گمانم کتاب پر قیمتی در بغل داری؟ چه نوع کتابی است؟
بهلول گفت: کتاب فلسفه.
غربیه پرسید: از کدام کتاب فروشی خریده ای؟
بهلول گفت:
از کفاشی خریده ام .

23. جواب بهلول به زن ''بدکاره''
زمانی دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و در خرابه ای مشغول ذکر خدا بود. در ضمن لباسش را برای وصله زدن از تن در آورده بود.
زن بی عفتی چشمش به او افتاد: بهلول را دعوت به کار بد کرد.
بهلول گفت:
وزن دستهای من چقدر است؟
وزن پاهای من ؟
تا وزن تمام اعضا را پرسید...
بهلول گفت:
کدام عاقل حاضر است بخاطر لذت عضو کوچکی ، تمامی اعضای خود را در آتش جهنم بسوزاند.
و از جای برخاست و نعره ای کشید و فرار کرد.

24.دیوانه کشی هارون
روزی هارون الرشید از کنار گورستان می گذشت .
بهلول و علیان مجنون را دید که با هم نشسته اند و سخن میرانند.خواست با ایشان مطایبه کند.
دستور داد هر دو را آوردند.
گفت : من امروز" دیوانه " می کشم. جلاد را طلب کن.
جلاد فی الفور حاضر شد با شمشیر کشیده. و علیان را بنشاند که گردن زند.
بهلول گفت : ای هارون چه می کنی؟
هارون گفت : امروز" دیوانه " می کشم.
گفت : سبحان االه ، ما در این شهر:" دو دیوانه " داریم، تو" سوم " شدی . تو ما را بکشی ،
" چه کسی تو را بکشد؟."

25. یک موی تو...
بهلول پای پیاده بر راهی می گذشت . قاضی شهر او را دید و
گفت:شنیده ام " الاغت سقط شده " و تو را تنها گذارده است!
بهلول گفت:
تو زنده باشی. یک موی تو به صد تا الاغ من می ارزد.

26.بهلول و دزد
گویند روزی بهلول کفش نو پوشیده بود داخل مسجدی شد تا نماز بگذارد در آن محل مردی را دید که به کفش های او نگاه می کند فهمید که طمع به کفش او دارد ناچار با کفش به نماز ایستاد آن دزد گفت با کفش نماز نباشد. بهلول گفت ، اگر نماز نباشد کفش باشد!

27.بهلول و سوداگر

روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد . این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه. سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه ، نفعی برده . ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی ، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.

28.بهلول و عطیه خلیفه
روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که آن را در میان فقرا و نیازمندان تقسیم نماید بهلول وجه را گرفت و بعد از لحظه ای به خود خلیفه رد کرد. هارون از علت آن سوال نمود. بهلول جواب داد که من هر چه فکر کردم از خود خلیفه محتاج تر و فقیر تر کسی نیست. این بود که من وجه را به خود خلیفه رد کردم . چون می بینم مامورین و گماشتگان تو در دکان ها ایستاده و به ضرب تازیانه مالیات و باج و خراج از مردم می گیرند و در خزانه تو می ریزند و از این جهت دیدم که احتیاج تو از همه بیشتر است لذا وجه را به شما بر گرداندم.

29.بهلول و امیر کوفه

اسحق بن محمدبن صباح امیر کوفه بود . زوجه او دختری زائید. امیر از این جهت بسیار محزون و غمگین گردید و از غذا و آب خوردن خود داری نمود چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وی آمد و گفت: ای امیر این ناله و اندوه برای چیست؟ امیر جواب داد من آرزوی اولادی ذکور داشتم متاسفانه زوجه ام دختری آورده است. بهلول جواب داد: آیا خوش داشتی که به جای این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم خداوند پسری دیوانه مثل من به تو عطا می کرد؟ امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خدای را به جای آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تا مردم برای تبریک و تهنیت به پیشگاه او بیایند.

30. زن گرفتن
بهلول
شخصی از بهلول سئوال کرد: چرا زن نمی گیری؟ بهلول در جواب گفت: زن پیر دوست ندارم .
آن شخص گفت: زن جوان بگیر !
بهلول جواب داد: زن جوان هم مرا دوست ندارد.

31. خلیفه عادل
روزی بهلول در میان جماعتی گفت: هارون الرشید ، خلیفه عادل وبا انصافی است.
همه آن جمعیت از این حرف بهلول تعجب کرده و گفتند: به چه دلیل این حرف را می گوئی؟
بهلول جواب داد: دیشب خدمت خلیفه بودم و خودش شخصاً این حرف را زد.


32.وحشت
روزی شاعری احمق به بهلول برخورد کرده و به او گفت: هروقت کاغذهای سفید را می بینم ، وحشت می کنم و تا موقعی که اشعاری روی آنها ننویسم ، در وحشت هستم.
بهلول جواب داد: بر عکس شما : من هر وقت کاغذها را می بینم که تو روی آنها اشعارت را نوشته ای ، وحشت می کنم!


33.نزدیکترین راه
شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید: می خواهم از کوهی بلند بالا روم ، می توانی نزدیکترین راه را به من نشان دهی؟
بهلول جواب داد: نزدیکترین وآسانترین راه :نرفتن بالای کوه است.


34.تلخ ترین چیز
روزی شخصی از بهلول پرسید: تلخ ترین چیز کدام است؟
بهلول جواب داد: حقیقت!
آن شخص گفت: چگونه می شود این تلخی را تحمل کرد؟
بهلول جواب داد: با شیرینی فکر!

35.ارث
از بهلول پرسیدند:
وقتی برادر تو مُرد ، برای زنش چه چیزی ارث گذاشت.
بهلول جواب داد:چهار ماه و ده روز عدّه!

36.بهلول و دوست خود
شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد،چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقا" خرش لنگ شد و به زمین افتاد آن شخص با سابقه دوستی که با بهلول داشت بهلول را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل به رساند.چون بهلول قبلا" قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد به آن مرد گفت:
الاغ من نیست . اتفاقا" صدای الاغ بلند شد و بنای عر عر کردن را گذارد. آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و می گویی نیست. بهلول گفت عجب دوست احمقی هستی تو ، پنجاه سال با من رفیقی ، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور می نمایی؟

37.بهلول و مستخدم
آورده اند که یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و قدری ماست در ریشش ریخته بود بهلول از او سوال نمود چه خورده، مستخدم برای تمسخر گفت:کبوتر خورده ام بهلول جواب داد قبل از آن که به گویی من دانسته بودم . مستخدم پرسید از کجا می دانستی؟ بهلول گفت چون فضله ای بر ریشت نمودار است.
38.بهلول و شیاد
آورده اند که بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می نمود. شیادی چون شنیده بود که بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو می دهم!بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم! اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی . شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود. بهلول به او گفت: خوب الاغ جون چون تو با این خریت فهمیدی سکه در دست من است از طلاست. من نمی فهمم که سکه های تو از مس است. آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود.

هیچ نظری موجود نیست: