۱۵ تیر ۱۳۹۲

دزد پــــــــــــــــــــــیـــــــر...



دزد پیری را به دام انداختند
دزد پیری را به دام انداختند
دست و پا بستند و حد بنواختند
گفت قاضی این خطاکاری چه بود؟
گفت قاضی این خطاکاری چه بود؟
گفت دزد هان گر گویم به پا خیزد ز دامان تو دود
گفت هان بر گوی کار خویشتن
گفت هستم همچو قاضی راهزن
گفت آن زرها که بردستی کجاست؟
گفت در نزد شماست
گفت آن لعل بدخشانی چه شد؟
گفت میدانم و میدانی چه شد
گفت پیش کیست آن روشن نگین؟
گفت بیرون آر دست از آستین
بردن پیدا و پنهان کار کیست؟
نان این افتادگان گشنه در انبار کیست؟
تو قلم بر حکم داور میبری
من زدیوار و تو از در میبری
حد به گردن داری و حد میزنی
گر یکی باید زدن صد میزنی
میبرم من ردای کهنه ی درویش عور
از چه بستانی تو از مردم به زور؟
دیدگان عقل گر بینا شود
خود فروشان عاقبت رسوا شوند
از برای کهنه دلقی بی بها
دست ما بستند و نا اهلان رها
من به راه خود ندیدم چاه را
ای که دیدی کج کردی راه را
میزنی خود پشت پا بر راستی
راستی از دیگران میخواستی؟
دیگر ای گندم نمای جو فروش
با ردای عجب عیب خود مپوش
ای که بردستی زمردم هر چه هست
گر نمک خوردی نمکدان را نمیباید شکست
در دل ما فقر آلایش فزود
نیت پاکان چرا آلوده بود؟
حاجت ار ما را به راه راست برد
پس شما را دیو هر جا خواست برد




هیچ نظری موجود نیست: