• مرد متاهل با منشی خود رابطه داشت. یک روز باهم به خانه منشی رفتند و تمام بعد از ظهر باهم بودند بعد از خستگی به خواب رفتند !
• ساعت هشت شب مرد از خواب بیدار شد، به سرعت مشغول پوشیدن لباس شد و در همین حال از معشوقه اش خواست تا کفشهایش را بیرون ببرد و روی چمنهای باغچه بمالد تا کثیف به نظر برسد.
• بعد از پوشیدن کفشها به سرعت راهی خانه شد !
• در خانه همسرش باعصبانیت فریاد زد: تا حالاکجا بودی؟
• مرد پاسخ داد: من نمی توانم به تو دروغ بگویم، من با منشیم رابطه دارم و ما تمام بعد از ظهر را با هم بودیم !!
• زن به کفشهای او نگاه کرد و گفت: دروغگوی پست فطرت من میدانم که تو تمام بعد از ظهر را مشغول بازی گلف بودی!!
• مرد سر به زیر افکند و در دل شادمان از اینکه او مردیست که هرگز به همسر خود دروغ نگفته و نخواهد گفت !!
• ساعت هشت شب مرد از خواب بیدار شد، به سرعت مشغول پوشیدن لباس شد و در همین حال از معشوقه اش خواست تا کفشهایش را بیرون ببرد و روی چمنهای باغچه بمالد تا کثیف به نظر برسد.
• بعد از پوشیدن کفشها به سرعت راهی خانه شد !
• در خانه همسرش باعصبانیت فریاد زد: تا حالاکجا بودی؟
• مرد پاسخ داد: من نمی توانم به تو دروغ بگویم، من با منشیم رابطه دارم و ما تمام بعد از ظهر را با هم بودیم !!
• زن به کفشهای او نگاه کرد و گفت: دروغگوی پست فطرت من میدانم که تو تمام بعد از ظهر را مشغول بازی گلف بودی!!
• مرد سر به زیر افکند و در دل شادمان از اینکه او مردیست که هرگز به همسر خود دروغ نگفته و نخواهد گفت !!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر