استر، پل؛ داستانهاي واقعي از زندگي امريكايي؛
فال (داستان واقعی)
شارلی لند- پولانکو
سالهای سال، پدر و مادرم به خاطر فالی که در آن آمده بود «تو وهمسرت تا پایان عمر به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنید، با هم خوب و خوش بودند و آن فال را کنار عکس قابشدهشان گذاشته بودند که در حال خنده در ساحل کوبا انداخته بودند. من همیشه از دیدن آن عکس و آن فال کنارش لذت میبردم. حس ثبات به من میداد. انگار به هر عکس که به عکسشان نگاه میکرد، میگفتند که خوشبختاند و قصد دارند تا ابد خوشبخت بمانند. البته بیستوشش سال در کنار هم زندگی کردند. هرچند، هم روزگار تلخ داشتند و هم شیرین، اما دست در دست هم توانستند زندگی مورد نظرشان را بسازند. به نظر من چیزی نبود که آنها بخواهند و نداشته باشند. وقتی مادرم پا به سن پنجاهویک سالگی گذاشت، پزشکها تشخیص دادند که به نوع حادی از سرطان زبان مبتلا شده است. عمل جراحی، او را لال میکرد و تا آخر عمر فقط میتوانست با یک لولهی مخصوص غذا بخورد. ترجیح داد پرتودرمانی کند، اما سرطان به غدد لنفاویاش سرایت کرد. بنابراین، گردنش را عمل کرد تا غدهها را دربیاورد. بعد از گذشت یک سال از تشخیص بیماری، تومور روی زبانش برگشت. به قدری ضعیف و لاغر شده بود که دیگر، توان جراحی دیگری را نداشت. چند هفته بعد، باید تراکئوتومی انجام میداد. در اثر این جراحی، دیگر نمیتوانست حرف بزند و باید غذاخوردن با لوله را آغاز میکرد. با پدرم به این نتیجه رسیدند که دیگر تن به هیچگونه جراحی ندهند و مادرم در خانه بستری شود. در این دوران دشوار، من با همسرم ازدواج کردم و تصمیم گرفتیم نزد پدر و مادرم زندگی کنیم تا هم بتوانم به پدرم کمک کنم و هم در کنار مادرم باشم. پنج هفته بعد از ازدواج من، مادرم در حضور تمامی افراد خانواده در خانه فوت کرد. [الان که دارم این جملات را مینویسم گریه میکنم.]
روز بعد از مرگ مادرم، اعضای خانواده را برای صرف غذا به رستوران بردیم. واقعاً حوصلهی غذاپختن برای آنهمه آدم را نداشتیم. پدرم یک رستوران ویتنامی را انتخاب کرد. شاممان را خوردیم و دربارهی مادرم و خاطراتش صحبت کردیم. لحظهی تلخ شیرینی بود؛ همهمان خیلی دوستش داشتیم، اما ضمناً خوشحال بودیم که دیگر زجر نمیکشد. بعد از شام، فالهایمان را باز کردیم. شوهرم فالش را خواند: «تو و همسرت تا پایان عمر به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنید.» ما آن عکس را کنار عکس قابشدهی روز عروسیمان گذاشتهایم.
پراویدنس، رودآیلند
برگرفته از كتاب:
استر، پل؛ داستانهاي واقعي از زندگي امريكايي؛
شارلی لند- پولانکو
سالهای سال، پدر و مادرم به خاطر فالی که در آن آمده بود «تو وهمسرت تا پایان عمر به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنید، با هم خوب و خوش بودند و آن فال را کنار عکس قابشدهشان گذاشته بودند که در حال خنده در ساحل کوبا انداخته بودند. من همیشه از دیدن آن عکس و آن فال کنارش لذت میبردم. حس ثبات به من میداد. انگار به هر عکس که به عکسشان نگاه میکرد، میگفتند که خوشبختاند و قصد دارند تا ابد خوشبخت بمانند. البته بیستوشش سال در کنار هم زندگی کردند. هرچند، هم روزگار تلخ داشتند و هم شیرین، اما دست در دست هم توانستند زندگی مورد نظرشان را بسازند. به نظر من چیزی نبود که آنها بخواهند و نداشته باشند. وقتی مادرم پا به سن پنجاهویک سالگی گذاشت، پزشکها تشخیص دادند که به نوع حادی از سرطان زبان مبتلا شده است. عمل جراحی، او را لال میکرد و تا آخر عمر فقط میتوانست با یک لولهی مخصوص غذا بخورد. ترجیح داد پرتودرمانی کند، اما سرطان به غدد لنفاویاش سرایت کرد. بنابراین، گردنش را عمل کرد تا غدهها را دربیاورد. بعد از گذشت یک سال از تشخیص بیماری، تومور روی زبانش برگشت. به قدری ضعیف و لاغر شده بود که دیگر، توان جراحی دیگری را نداشت. چند هفته بعد، باید تراکئوتومی انجام میداد. در اثر این جراحی، دیگر نمیتوانست حرف بزند و باید غذاخوردن با لوله را آغاز میکرد. با پدرم به این نتیجه رسیدند که دیگر تن به هیچگونه جراحی ندهند و مادرم در خانه بستری شود. در این دوران دشوار، من با همسرم ازدواج کردم و تصمیم گرفتیم نزد پدر و مادرم زندگی کنیم تا هم بتوانم به پدرم کمک کنم و هم در کنار مادرم باشم. پنج هفته بعد از ازدواج من، مادرم در حضور تمامی افراد خانواده در خانه فوت کرد. [الان که دارم این جملات را مینویسم گریه میکنم.]
روز بعد از مرگ مادرم، اعضای خانواده را برای صرف غذا به رستوران بردیم. واقعاً حوصلهی غذاپختن برای آنهمه آدم را نداشتیم. پدرم یک رستوران ویتنامی را انتخاب کرد. شاممان را خوردیم و دربارهی مادرم و خاطراتش صحبت کردیم. لحظهی تلخ شیرینی بود؛ همهمان خیلی دوستش داشتیم، اما ضمناً خوشحال بودیم که دیگر زجر نمیکشد. بعد از شام، فالهایمان را باز کردیم. شوهرم فالش را خواند: «تو و همسرت تا پایان عمر به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنید.» ما آن عکس را کنار عکس قابشدهی روز عروسیمان گذاشتهایم.
پراویدنس، رودآیلند
برگرفته از كتاب:
استر، پل؛ داستانهاي واقعي از زندگي امريكايي؛
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر