مدتی بود پدربزرگ را هیچ ندیده بودیم. او از سال گذشته به این طرف حالش زیاد خوب نبود. دستهایش بر اثر نقرس تغییر شکل داده بودند و به این جهت نمیتوانست چنانکه باید به کارش که کفاشی بود بپردازد. سابقاً هر وقت میتوانست دو سه شیلینگی به مادرم کمک میکرد. گاه نیز ما را به شام دعوت میکرد و غذایی به ما میداد به نام «راگوی فقرا». این غذا معجونی بود از جوشاندهی جو سیاه و پیاز در شیر که قدری هم نمک و فلفل به آن میزد. در شبهای زمستان، این بهترین غذا بود که به ما نیروی مقاومت در برابر سرما میبخشید. آنوقتها که خیلی بچه بودم، پدر بزرگ به نظرم پیرمردی میآمد عبوس و تندخو که همیشه دربارهی طرز رفتار من یا برای دستور زبان به من ایراد میگرفت. بر اثر همین دعواها و ایرادهای کوچک، بابابزرگ کمکم در ذهن من به صورت آدمی بد و نفرتانگیز نقش بسته بود. ولی اکنون در بیمارستان بستری بود و از درد روماتیسم مینالید و مادرم هر روز به عیادتش میرفت. این عیادتها فایده هم داشت، چون مادرم معمولاً هر بار با یک کیسه پر از تخم مرغ تازه برمیگشت و در آن دوران قحط و تنگدستی که ما به سر میبردیم چنین نعمتی غنیمتی اشرافی بود. وقتی مادرم خودش نمیتوانست به آنجا برود مرا میفرستاد، و من سخت تعجب میکردم از اینکه پدربزرگ واقعاً مهربان بود و از دیدن من خوشحال. پرستاران بسیار دوستش میداشتند. بعدها برای من نقل کرد که با پرستارها شوخی میکرده و به ایشان میگفته که با اینکه روماتیسم بیچارهاش کرده ولی به کلی از کار نیفتاده است. این لاف و گزافها پرستاران را میخنداند و همه خوششان میآمد. وقتی روماتیسمش تسکین مییافت در آشپزخانهی بیمارستان کار میکرد و آن تخممرغها از آنجا به ما میرسید. روزهایی که به عیادتش میرفتیم معمولاً در رختخواب بوده و بیآنکه کسی متوجه شود کیسهی تخممرغ را از زیر پتو بیرون میکشید و به من میداد، و من هم پیش از رفتن، آن را در لای شلوار ملوانی که به پا داشتم میچپاندم.
ما هفتهها با تخممرغ به سر بردیم و آن را به انواع و اقسام، از نیمرو و نیمبند و پخته با شیر، مصرف کردیم. هرچه پدربزرگ به من میگفت که پرستارها همه دوست او هستند و کم و بیش از ماجرای بیرون دادن تخممرغ مطلعند با این حال من همیشه وقتی میخواستم از بیمارستان بیرون بروم و آن تخممرغها را با خود داشتم میترسیدم و وحشت میکردم از اینکه نکند یک وقت روی کف واکسزدهی سالن لیز بخورم یا شلوار ورقلمبیدهی مرا ببینند و مشکوک بشوند. و عجب آنکه وقتی من میخواستم بروم کسی نبود و پرستارها غیبشان میزد. و به راستی چه روز حزنانگیزی بود آن روز که پدربزرگم خوب شد و از بیمارستان مرخصش کردند.
چارلی چاپلین
برگرفته از كتاب داستان كودكي من؛ ترجمه محمد قاضي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر