۶ دی ۱۳۹۱

خاطره جالب از مسعود مشهدی

زنده باشی جناب سرهنگ!


کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه عقب مانده ذهنی که آب دَهَنِش کِش اومده بود و ظاهر نامناسب و کثیفی داشت به هر کسی که میرسه با زبون بی زبونی ازش میخواد دگمه بالای پیراهنش رو ببنده ....! اما چون ظاهرخوب و تمیزی نداشت همه ازش اِکراه داشتن و فرار میکردن ....!

دو سه تا سرهنگ راهنمایی و رانندگی با چند تا مامور وسط چهار راه ایستاده بودن و داشتند صحبت میکردند.. ! یکی از اونها سرهنگی بود که نسبت به بقیه از لحاظ درجه ارجحیت داشت چون بقیه با دقت به حرفاش گوش میکردن و بهش احترام میذاشتن... ! این عقب مونده ذهنی رفت وسط خیابون و به اون مامورها نزدیک شد و از همون سرهنگی که اشاره کردم خواست که دگمه پیراهنش رو ببنده... ! سرهنگ بیسیم دستش رو به یکی از همکارانش داد و با دقت دگمه پیراهن اون معلول ذهنی رو بست و بعد وسط خیابان و جلوی همکاراش به اون عقب مونده ذهنی سلام نظامی داد و ادای احترام کرد .....! اون عقب مونده ذهنی که اصلا توقع این حرکت رو نداشت خندید و اون هم به روش خودش سلام داد و بطرف پیاده رو اومد … لبخند و احساس غروری که توی چهره اش بود رو هیچوقت فراموش نمیکنم ....!

بعد از این قضیه با خودم گفتم کاش اسم و مشخصات اون سرهنگ رو یاد داشت میکردم تا با نام بردن ازش تقدیر کنم ! اما احساس کردم اگر فقط بعنوان یک انسان ازش یاد کنم شایسته تر باشه ! این کار جناب سرهنگ باعث شد اشک توی چشمام جمع بشه و امیدوار بشم که هنوز انسانهایی با روح بزرگ وجود دارند ! ….. زنده باشی جناب سرهنگ !


مسعود مشهدی

هیچ نظری موجود نیست: