۷ دی ۱۳۹۱

پتروس فداکار در ۲۱ دسامبر ‫۲۰۱۲

بیست ویک دسامبر رسیده بود . دنیا داشت به پایان میرسید . پتروس میدانست که کرهءزمین نابود خواهدشد . اما کسی اورا باور نمیکرد
مردم نیمی از کرهء زمین در خواب بودند و نیمی دیگر مشغول کار .
پتروس باید کاری میکرد . یاد و خاطرهء آن سدّ لعنتی و سوراخش در ذهنش جرقه زد .
شاید اینبار هم با انگشت کردن در یک سوراخ جهانی را نجات بخشد . دنبال سوراخی میگشت تا انگشتش را در آن فروکند .
اما به هر گوشهء دنیا نگاه کرد سوراخی نبود ...یعنی بود ..اما..
اما همهء سوراخها با انگشتی پر شده بود .
حاکمان را دید که به یکدیگر انگشت میکنند و تجار را دید که به مشتریان انگشت کرده اند و ....قوی بر ضعیف انگشت کرده بود دارا بر ندار زیبا برزشت و زشت بر زیبا . خان بر رعیت و رعایا بریکدیگر .
خلاصه هرکس انگشتش به جایی بند بود .
پتروس به خانه آمد سر به سوی آسمان برد و زیر لب نجوا کرد :
−این دنیا خیلی پیش از اینها به آخر رسیده اما کسی نمیداند .


هیچ نظری موجود نیست: