گفتم اسبم را از اصطبل بياورند. خدمتكار مُلتفت نشد. خودم به اصبطل رفتم، اسبم را زين كردم و سوارش شدم. از دورها صداي ترومپتي به گوشم خورد. از او پرسيدم، براي چيست. چيزي نمي‌دانست و چيزي هم نشنيده بود. جلوي دروازه نگهم داشت و پرسيد: «ارباب، كجا مي‌روي؟» گفتم: «نمي‌دانم. فقط از اين‌جا مي‌روم، از اين‌جا مي‌روم. از اين‌‌جا كه دور بشوم، به مقصدم مي‌رسم.»
پرسيد: «مقصدت را هم بَلَدي؟» پاسخ دادم: «بله، رفتن از اين‌جا، مقصدم اين است.»
گفت: «با خودت آذوقه داري؟»
گفتم: «نياز ندارم.»
سفر آن‌قدر طولاني است كه اگر بين راه چيزي گيرم نيايد از گرسنگي هلاك مي‌شوم. هيچ آذوقه‌اي نمي‌تواند مرا نجات بدهد. خوشبختانه سفري است واقعاً خطير.


فرانتس كافكا
برگردان: علي عبداللهي