۴ مهر ۱۳۹۱

داستانکی از جیمز تیت




در زندگی قبلیم سگ بودم، یک سگ خیلی خوب، و به همین خاطر به درجه ی انسان بودن ترفیع داده شدم. سگ بودن را دوست داشتم. برای کشاورز فقیری کار می کردم و گله ی گوسفندهایش را می پاییدم. گرگ ها و کایوت ها تقریبا هر شب تلاش می کردند پنجه ام را بخوابانند ولی حتی یکبار هم گوسفندی را از دست ندادم. کشاورز با غذاهای خوبی جایزه ام را می داد، غذاهایی از سفره ی خودش. اون شاید فقیر بود، ولی خوب می خورد. داشتم می گفتم، با بچه هایش وقتی مدرسه نمی رفتند یا در دشت کار می کردند، بازی می کردم. آنقدر دوستم داشتند که هر سگی آرزویش را داشت. وقتی پیر شدم آنها سگ جدیدی آوردند و من راه و رسم کار را یادش دادم. او به سرعت یاد گرفت و کشاورز هم من را به داخل خانه شان برد تا با آنها زندگی کنم. من هر روز صبح دمپایی هایش را می آوردم، و کشاورز هم پیر می شد. به آرامی رو به مرگ می رفتم. هر لحظه اندکی. کشاورز این را می دانست و سگ جدید را هر چند وقت یکبار به دیدنم میاورد .سگ جدید من را با پشتک و واروهایش سرگرم میکرد و پوزه به پوزه ام می مالید. و بعد یک روز صبح دیگر برنخاستم. آنها طی یک مراسم عالی پایین رودخانه در زیر سایه درختی به خاکم سپردند. آن پایان سگ بودن من بود. گاهی آنقدر دلتنگش می شوم که کنار پنجره نشسته و گریه می کنم. حالا در یک ساختمان بلند زندگی میکنم که چشم اندازش به توده ساختمان های دیگر است. محل کارم اطاقکی است و تمام طول روز به ندرت کسی همصحبتم می شود. این پاداش من برای یک سگ خوب بودن است. گرگ نماها حتی مرا نمی بینند. آنها از من نمی ترسند.

هیچ نظری موجود نیست: